ترنم باران | ||
پیرمرد نماز صبحش که تمام شد،درون محراب نشسته بود و مشغول به ذکر،ناگهان صدای آشنایی او را به خود آورد ،آشنا که نه پیشتر با او غریبه شده بود ،غریبه ای که به قول خودش مانند کسی بود که سالیان سال استخوان در گلویش مانده بود ،پس دیگر صدایش آشنا نبود صدایش گرفته بود چون گلویش ،دلش ،قلبش ..گرفته بود.با آنکه صدایش غریب بود لیک لحنش دلنشین ،با متانت خاصی رو به پیرمرد گفت:ابن ابی قحافه ،چه زود فراموش کردی ماجرای غدیر را ،پیرمرد گیج و مبهوت بدون آنکه کلامی براند ،خیره بر دهان غریبه مانده بود .فقط تنها کلمه ای که به ذهنش می آمد غدیر ،غدیر ،غدیر بود. مگر چه بود غدیر؟غریبه ادامه داد ،یادت رفته حجه الوداع ،در راه بازگشت از مکه ،در آن ظهر گرم ،بعد از آتکه حالت خاصی بر پیامبر رفت و فرشته وحی پیام آفریدگارش را برای او آورد ،فرمان توقف داد،مردم متعجب از کلام نبوی ،بعضی از سر صبر و تسلیم ،بعضی با بی حوصلگی و غرغرکنان و.................ایستادن تا به سخنان رسول خوبیها گوش فرا دهند. در آن میان که هیاهو در جمعیت بالا رفته بود،کسی جمع را به سکوت فراخواند ،جهاز های شتر بود که روی هم گذاشته بودند تا پیامبر بالای آنها رود و بر همه اشراف داشته باشد،آنگاه مرا در کنار خود فراخواندو دستم را بالا برد و با صدای گرم و رسایش فرمود "من کنت مولا و هذا علی مولا" و این است مهر خاتمیت من،و امروز رسالتم را به انجام رساندم بار امانت الهی را به صاحبانشان رساندم . و یادم می آمد که تو آمدی ،عمر آمد و در میان هلهله های عربی ،به من گفتند : بخن بخن یا اباالحسن ،الحق که حق به حق دار رسید ،چرا که متوجه مراد پیامبر شده بودید که تمام آن مقام و ولایتی که او بر مردم و امتش داشت به اذن الهی به من بخشیده شده بود. ولی متعجبم و سخت هم در عجبم،که چگونه آنقدر زود دچار نسیان گشتید و در حالیکه هنوز پیکر بی جان نبوی بر زمین بود ،برای برپایی ثقیفه ای رفته بودید که نتیجه خونبارش پهلوی همسرم را بشکست ، و آتش کینه هی که از من در دل داشتید ،در خانه ام را سوززاند. و حبل اله را که خدا فرموده بود ،به آن چنگ بزنید ،بر دست و گردنم آویختند و مرا کشان کشان به سوی مسجد بردند تا دست مرا بر روی دستی بنهند که شیطان بر آن بوسه زده بود. و اف باد بر تو ابوبکر ،هیچ گاه یادم نمی رود لحظه ای را که فاطمه با آن حال نزار ،و بازوی کبود و ورم کرده سر طناب را می کشید و یاران تو سر دیگر را .چنگ زدن و تمسک فاطمه به ریسمان ولایت الهی کجا و هتاکی و بی حرمتی یاران تو در حق مقام ولایت کجا؟ پیرمرد مثل خواب زدها به خود آمد و با صدای لرزان گفت:حال از من چه می خواهی یا اباالحسن؟فرمود:اگر پیامبر بر تو مجسم شود،آیا قبول می کنی که حق با من بوده و در صدد جبران بر آیی؟ پیرمرد کمی عبایش را به خود پیچید و نیمه جسورانه گفت:آری ،مطمئن باش . در همین هنگام امام دستش را از بالا به پایین به حرکت در آورد،اتفاق عجیبی به وقوع پیوست.پیرمرد از آنچه می دید بر خود می لرزیدتا جایی که صدای بر هم خوردن دندان هایش صحن مسجد را پر کرده بود.آری درست می دید،چهره غضبناک رسوا الله بود که او را لعن می داد به سبب انحرافی که در دینش ایجاد کرده بود .کم مانده بود از شدت ترس قالب تهی کند فکه با اشاره دست امام همه چیز دوباره به حالت اولش برگشت. کمی زمان برد تا پیرمرد به خود آمد ،با لحنی دست و پا شکسته گفت:حقا،امیرالمومنین تویی ،امام تویی،من غاصب بودم ..........بیایید به جمع مسلمانان برویم،تا در حضور همه امامت تو و خطا و جهالت خود اقرا کنم همین که امام و پیرمرد پا از صحن مسجد بیرون گذاشتند ،عمر همچون اجل معلق سرو کله اش پیدا شد ،از چهره رنگ پریده ابوبکر و آن هم که دوستانه در کنار علی قدم بر می داشت ،فهمید که قضیه ای اتفاق افتاده که او بی خیر است،به بهانه ای ابوبکر را به کناری کشاند و ما وقع را جویا شد .وقتی متوجه قضایا شد،شلاقش را در هوا تاب داد و با لحن خشن و عصبانی گفت: شیخ پیر شده ای ،هذیان می گویی ،اینها جادوگرند ،تو را سحر کرده اند. همین کلمات عمر کافی بود تا پیرمرد برای همیشه شقاوت اخرویش را امضا کند .و اندک نور ولایت علوی که در دلش جرقه زده بود برای همیشه خاموش گردد. * منبع حدیث :از کتاب اسرار آل محمد ،راوی سلیم بن قیس هلالی از امام محمد باقر (ع) [ چهارشنبه 92/8/1 ] [ 12:15 صبح ] [ سحر رحمانی ]
[ نظرات () ]
|
» لوگوی وبلاگ » لینک دوستان » صفحات اختصاصی » لوگوی لینک دوستان » طراح قالب |
» آرشیو مطالب